عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در عروسی و باغ با وجود مریضی

سلام همه ی وجود مامان ببخش پسرم که دیر به دیر به وبت میرسم و دیر برات از خاطرات این روزهات و شیرین کاری هات میگم.پسر شیطونی شدی و تقریبا همه ی وقتم رو میگیری.بماند که حالا که مریض هم شدی و دیگه من وقت نمیکنم تی سرم رو بخارونم و اینکه چون این چند وقته بیشتر نازت رو کشیدیم لوس شدی و تا از پیشت میرم کنار گریه میکنی و الکی بهانه میگیری چهارشنبه شب 19 شهریور عروسی سوگند (دختر پسر خاله ی بابا حبیب ) بود(البته بیشتر از اینکه با هم فامیل باشیم سوگند دوست من بود)خیلی نگران وضعیت تو بودم و اینکه تو عروسی با توجه به مشکلی که داری احتمالا سختی های زیادی داریم و بارها به سرم زد که نرم.مخصوصا که بابا محسن گفت که نمیاد و نگه داشتن شما کار خیلی سختی...
25 شهريور 1393

سفرنامه ی شمال و مریضی علیرضا

سلام نفس مامان. اول یه توضیح کوچولو برای این موضوع جدیدمون بدم که چون تعداد سفر های ما به شمال کشور زیاده واجب دونستم که موضوع اختصاصی براش در نظر بگیرم.اما این چند وقته بر ما چه گذشت: دوشنبه ی هفته ی گذشته با بابا محسن و خاله زهرا رفتیم شمال تا بابا اخرین امتحان های ترم تابستونش رو بده.اینم بگم که دقیقه ی نود به خاله زنگ زدم و گفتم میریم دنبالش.قرارمون این بود که ما بریم و مامان راضی و خاله مرضی و خاله فاطی چهارشنبه به ما ملحق بشن و من خوشحال که قراره سفری داشته باشم که خیلی بهم خوش بگذره اما ظاهرا کور خونده بودم شما از روز یکشنبه یه کمی (با عرض پوزش از همگی )شکمت خراب شده بود و من گفتم احتمالا برای دندونت هست و طبق معمول دو ...
21 شهريور 1393

علیرضا در شهریار و چیتگر به روایت تصویر

سلام شازده کوچولوی مامان. روز پنجشنبه 6/9/93به مناسبت بازنشستگی بابا حبیب و همین طور تولد علی و احسان و خاله مرضی رفتیم باغ شهریار. بابا حبیب پنجشنبه آخرین روز کاریش بود و ما میخواستیم سورپرایزش کنیم.با یه برنامه ریزی دقیق همه ی کارهامونو کردیم و کم مونده بود بابا حبیب همه ی نقشه هامونو خراب کنه ولی خدا رو شکر که همه چیز خیلی خوب پیش رفت و کاملا سورپرایز شد(میگفت من روز آخر کاریمه و نمیتونم زودتر بیام شماها با الهام و محسن برید منم اگه تونستم میام.در آخرین لحظه پشیمون شده بود و گفته بود سعی میکنم کارام رو تا 10 صبح جمع کنم و بیام) بریم سراغ عکسا: قبل از رفتن و گرفتن کیک که چون ما بیش از حد علاقه مند به خوابیدن هستیم و جز به اجبا...
12 شهريور 1393

علیرضا به روایت تصویر در این چند روز

سلام گل مامان.خاطرات این چند روز رو برات با عکسات مینویسم و برات به یادگار میذارم خب اول از همه بریم سراغ پنجشنبه شب .بعد از ظهر که کمی حالم بهتر شده بود(از چهارشنبه صبح دل درد و دل پیچه ی وحشتناکی گرفته بودم و تا روز بعدش طول کشیده بود )خاله آسیه زنگ زد و به صرف شیرینی قبولی توی آزمون تخصص پزشکی و مهم تر رشته ی دلخواهش که داخلی دانشگاه تهران بود دعوتمون کرد که بریم پارک کوهسار و خوش باشیم.منم که حالم این چند روزه گرفته بود قبول کردم و ساعات خوبی رو باهم داشتیم.مهم تر از همه اینکه شما اصلا منو اذیت نکردی و خیلی خیلی پسر خوبی بودی و بسی شرمندم کردی قبل از رفتن داشتم حاضر میشدم که دیدم شما خیلی باحال  لب تاب مامان رو باز کردی و خو...
4 شهريور 1393
1